داستان های واقعی از عشق های باورنکردنی (از زبان خود افراد)
خواندن داستان هایی از زندگی های واقعی می تواند از بسیاری جهات آموزنده باشد؛ داستان زندگی و اشتباهات آد م هایی که در همین شهر زندگی می کنند و از همین هوایی که ما نفس می کشیم تنفس می کنند؛ زندگی ای که زمین تا آسمان با ما متفاوت است. این شماره تصمیم گرفتیم تا چند نمونه از چنین داستان هایی را تقدیم تان کنیم؛ داستان هایی که بدون شک برایتان آموزنده خواهند بود. در این داستان ها چند نفر از روانشناسان و مشاوران خانواده از عشق ها و ازدواج های نامتعارفی گفته اند که طی این سال ها دیده اند بنابراین در واقعی بودن آنها شک نکنید، فقط به یاد داشته باشید که همه نام ها تغییر کرده اند و هیچ کدام حقیقی نیستند. در نهایت هم یکی از خوانندگان مان با دفتر مجله تماس گرفت و داستان زندگی خود را برایمان تعریف کرد. شما هم این داستان را بخوانید و او را راهنمایی کنید. اگر زندگی خودتان هم داستانی عجیب است حتما با ما تماس بگیرید تا در شماره بعد داستان شما زینت بخش این صفحات باشد.
همسرم است یا پدرم؟
حدودا ۲۱ ساله بودم که با مجید از طریق خانواده ها آشنا شدیم. او تاجر موفقی در خارج از ایران بود که مرتب در حال رفت و آمد بین ایران و اروپا بود. البته آن زمان چند وقتی می شد که ساکن اروپا شده بود ولی تصمیم داشت برای ازدواج به ایران بیاید. مجید مردی ۴۱ ساله، متشخص و با وضع مالی خوبی بود. رفت و آمدها که شروع شد، خانواده ام به شدت مشتاق ازدواج من با او شدند. من هم که در آن زمان دختری بی تجربه بودم، مجید اولین مردی بود که به طور جدی پا به زندگی من گذاشته بود و تا قبل از او پیش نیامده بود که با پسری به طور جدی صحبت کنم و خیلی درکی از ازدواج نداشتم. فقط همین را می فهمیدم که می توانم به مجید به عنوان مرد زندگی نگاه کنم و او تکیه گاه خوبی برایم خواهد بود. آن زمان دانشجو بودم و وقتی یک سال بعد از ازدواج درسم تمام شد دیگر به دنبال ادامه تحصیل نرفتم.
راستش خودم فکر می کنم چون در خانواده محبت چندانی ندیده بودم در هر جایی به دنبال ذره ای محبت می گشتم و وقتی توجه های ویژه مجید را نسبت به خودم دیدم و احساس کردم که همه خانواده ام به مجید احترام می گذارند و او را قبول دارند، با خودم فکر کردم که او کسی است که می تواند مرا نجات دهد. همان اوایل ازدواج به شدت به مجید وابسته شده بودم به طوری که گاهی روزی ۱۰ بار با او تلفنی صحبت می کردم اما مجید اصلا این احساس وابستگی شدید مرا درک نمی کرد. او عقیده داشت من باید همچون یک زن بالغ و عاقل رفتار کنم تا بتوانم زندگی را به خوبی اداره کنم.
از طرف دیگر مدام بر سر خانه ماندن و بیرون رفتن، مهمان آمدن و… اختلاف داشتیم. مجید دوست داشت وقتی از سر کار می آید روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز بکشد، تلویزیون ببیند و هیچ حرفی هم نزنیم ولی برعکس من عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن، سفر، خرید و… بودم ولی او سعی می کرد مرا مهار کند و نشان دهد که این چیزها اصلا مهم نیست و من بیهوده وقت تلف می کنم. او حتی صحبت کردن درباره احساسات را هم بیهوده می دانست. همراهی نکردن او باعث شد من هم بیشتر اوقات در خانه تنها باشم و کاری برای انجام دادن نداشته باشم. دنیای ما به کلی با هم متفاوت بود، نگاهمان به زندگی فرق داشت، من دوست داشتم چیزهایی را تجربه کنم که او خیلی پیش تر از اینها تجربه کرده بود و حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت. تا یادم نرفته بگویم ما از نظر ظاهر هم خیلی با هم فرق داریم و تا به حال چندین بار شده است که وقتی به خرید رفته ایم ما را به عنوان پدر و دختر دیده اند.
واقعا دیگر این زندگی برایم قابل تحمل نیست؛ هر روز گریه، اضطراب و استرس. انگار مجید هیچ کدام از این ناآرامی های مرا نمی بیند. او می گوید: «همه چیز خوبه، تو چرا ناراحتی؟! مجید حتی سعی هم نمی کند که کمی شرایط زندگی را تغییر دهد یا حداقل تغییرات کوچکی را در خود به وجود بیاورد.»
والدین ما ازدواج کردند نه خودمان
تصور اولیه من این بود که همانند بسیاری از زوجین آنها نیز برای حل اختلافات شان مراجعه کرده اند اما صحبت های رامین و نازنین نشان از داستان دیگری داشت. رامین گفت:«۸ ماه از ازدواجمان می گذرد و تا به حال هیچ اختلافی نداشته ایم زیرا ما ارتباطی نداشتیم که بخواهد ایجاد اختلاف کند! هر دوی ما از ابتدا به این وصلت راضی نبودیم ولی انگار نظر ما مهم نبود و پدرانمان تصمیم شان را گرفته بودند ، آنها با توجه به سنت های خودشان و قول و قراری که از قبل بیشان بود با زور ما را به عقد هم درآوردند، در حالی که نه من و نه نازنین راضی به این ازدواج نبودیم.» در اینجا نازنین وارد بحث شد و گفت: «نه به این معنا که از هم بدمان می آمد. ما برای هم احترام زیادی قائل بودیم اما به چشم پسرعمو دخترعمو به هم نگاه می کردیم و اصرار بزرگ ترها هم نتوانست شوقی در ما ایجاد کند و تا همین الان هم حس زن و شوهری نسبت به هم نداریم.» پرسیدم آیا قبل از ازدواج به پدرهایتان گفتید که اصلا حس خاصی به هم ندارید؟ رامین پاسخ داد:«به آنها گفتیم ولی تصمیم شان را گرفته بودند. ما متعلق به قومیتی هستیم که پدران بسیاری از تصمیم ها را بدون در نظر گرفتن نظر بچه ها می گیرند و بچه ها قدرت ایستادن در برابر رای آنها را ندارند.» نازنین ادامه داد: «وقتی پدرم مطلع شد که من راضی به ازدواج با رامین نیستم، تهدیدم کرد که مرا می کشد. او قسم خورد که این کار را می کند!»رامین ادامه داد: «در حال حاضر ما به دلیل شرایط شغلی من تهران زندگی می کنیم، خانواده هایمان شهرستان هستند و گمان می کنند ما خوشبختیم و همه چیز خوب است در حالی که من و نازنین حال و روز خوبی نداریم و دنبال راهی می گردیم که هرکدام به سوی زندگی خودمان برویم. نباید اینطور می شد به ما گفته بودند بعد از عقد مهرتان به دل هم می افتد ولی تا الان احساس ما هیچ تغییری نکرده است و همچنان همان احترام و حسی را داریم که قبل از ازدواج داشتیم؛ حسی که من به نازنین دارم مانند حسی است که به خواهرم دارم و این حس تغییری نمی کند و اگر قرار بود تغییر کند تا به حال کرده بود.» نازنین هم حرف های رامین را تایید کرد و گفت که به رامین همانند برادرش نگاه می کند.سمت و سوی صحبت را به این مسیر بردم که آیا واقعا نمی شد با به کارگیری رفتار جرات مندانه و پافشاری بر آن جلوی این وصلت را گرفت؟ آیا نمی توانستند زیر بار این ازدواج نروند؟ البته بیشتر روی سخنم با رامین بود چون شاید این کار برای یک دختر در فرهنگ های سنتی خیلی سخت باشد ولی یک پسر قدرت بیشتری دارد و شاید بهتر بتواند روی نظر خودش پافشاری کند. رامین پاسخ داد: «مدتی هست که خودم هم به این نتیجه رسیده ام که باید در همان زمان به هر قیمتی شده نمی گذاشتم این ازدواج صورت گیرد و الان هم خودم پشیمانم و هم برای نازنین ناراحتم اما به هر صورت الان به دنبال کمک هستیم تا بتوانیم از هم جدا شویم.»
پسری که می خواهد با خانمی ۱۵ سال بزرگ تر از خود ازدواج کند
خانمی که همراه او بود ۳۹ ساله و البته خانمی زیبا بود که قبلا ازدواج کرده و از همسرش جدا شده بود و یک دختر ۸ ساله نیز داشت. هدف آنها از مراجعه به مرکز مشاوره این بود که اولا خانواده هایشان را راضی به ازدواج کنند و از من خواستند تا با خانواده هر دو طرف صحبت کنم و ضمنا خواسته پسر این بود که فرزند خانم توسط خانواده اش نگهداری شود یا به مراکز نگهداری شبانه روزی فرستاده شود. بیشتر مواقع وقتی پسری قصد ازدواج با خانمی بزرگ تر از خودش را دارد حتما خانم سطح مالی خوبی دارد اما در مورد این فرد اوضاع کاملا عادی بود و خانم سطح اقتصادی خاصی نیز نداشت که عاملی برای ترغیب اشکان برای ازدواج با او باشد. هدا معلم آموزشگاه زبان است و اخیرا اشکان به او گفته بود که دلش نمی خواهد بعد از ازدواج او شاغل باشد. اشکان طی ۸ ماهی که با این خانم آشنا شده بود به شدت به او وابسته شده و هدا کنترل کامل زندگی اشکان را در اختیار داشت اما خانواده های هر دو طرف مخالف بودند و ضمن اینکه این زوج هنوز بر سر نگهداری از دختر ۸ ساله هدا به توافق نرسیده بودند اختلاف نظر آنها بسیار بارز بود.
اشکان می گفت در شرکتی در بخش الکترونیک مشغول به کار است و هر روز عصرها با این خانم بیرون می رود و در طول این ۸ ماه همیشه با هم بوده اند و حتی یک روز هم نشده که با هم بیرون نرفته و همدیگر را ندیده باشند، اشکان علاقه بیمارگونه ای نسبت به هدا داشت. خودشان می گفتند: «زمانی که هدا احساس دلتنگی می کند اشکان با ماشین دم منزلش می رود و شب را تا صبح در کوچه می ماند تا هدا احساس دلتنگی نکند.» با هر کدام از این دو نفر به تنهایی نیز صحبت کردم و اشکان گفت که توجه هدا به او مانند مادرش است و برایش خیلی زیباست که هدا دائم نگران اوست و هروقت که بیمار می شود به سرعت به مداوای او می پردازد و مراقبش است. اشکان می گفت:«برایم مهم نیست که هدا چند ساله است ولی دلم نمی خواهد جلوی من با دخترش ارتباط داشته باشد و حتی دوست ندارم که با دوستانش رفت وآمد کند.» از طرف دیگر هدا نیز در جلساتی که تنهایی با هم داشتیم، می گفت: «دلم می خواهد با اشکان ازدواج کرده و بین اقوام رفت وآمد کنم اما اشکان به شدت نسبت به رفت و آمدهای من و حتی ارتباط با دخترم حسادت می کند و وقتی با هم بیرون هستیم اجازه نمی دهد دخترم با ما باشد.» هدا تعریف می کرد تا پیش از خواستگاری اشکان خانواده اش دائما به او سرکوفت می زدند که حالا که مطلقه شده است هیچ پسری با او ازدواج نخواهد کرد و حالا هدا می خواهد به خانواده اش ثابت کند که آنقدر توانایی دارد که با پسری بسیار جوان ازدواج کند. عواقب این ازدواج برای هدا بی اهمیت بود و تنها نگرانی اش بابت دخترش بود که می گفت شاید خانواده اش دختر کوچولوی او را نپذیرند. هدا می خواست بعد از ازدواج اشکان را به مهاجرت ترغیب کند ولی اشکان فقط خود هدا را می خواست و پذیرای هیچ گونه توجهی از طرف هدا حتی نسبت به دخترش هم نبود.
چرا زندگی ام آتش گرفت؟
به هر زحمتی بود توانستم دوباره به مدرسه برگردم. دلم می خواست هنرستان کامپیوتر بخوانم ولی گفتند دیگر کلاس های کامپیوتر جا ندارد باید به کلاس های کودکیاری بروم، دیپلم گرفتم و تا سال ۸۴ بیکار بودم. دنبال درس خواندن نرفتم با آن انتخاب رشته اجباری از درس بدم آمده بود، تازه تلفن دار شده بودیم، کامپیوتر گرفتیم و اینترنت برایم تبدیل به بهترین دوست شد، همان اوایل با پسری از راه چت کردن آشنا شدم که به دروغ به من گفته بود در دوبی زندگی می کند. حدود ۲ سال با هم ارتباط داشتیم و وقتی سال ۸۶ قرار شد با هم ازدواج کنیم، پدرم به شدت مخالفت کرد. او اصلا علی را مورد مناسبی نمی دانست، راستش خودم هم وقتی او را برای اولین بار دیدم توی ذوقم خورد و تعجب کردم. ما خیلی اختلاف فرهنگی داشتیم اما چون او اولین و تنها پسری بود که با او ارتباط تلفنی داشتم احساس می کردم حتما باید ازدواج کنیم، عذاب وجدان داشتم و حتی با توجه به مخالفت پدرم باز هم اصرار کردم، یادم هست وقتی برای بار اول با پدرم به منزلشان رفتیم به شدت از طرز زندگی و منش آنها بدم آمده بود.
با همه مخالفت ها سال ۸۶ عقد کردیم و بعد فوق دیپلمم را در تهران گرفتم و سال ۸۸ ازدواج کردیم، آن زمان من ۲۶ ساله بودم و علی۲۴ ساله ولی این اختلاف سن اصلا برایم مهم نبود. علی را دوست داشتم و می خواستم با او خوشبخت شوم اما الان برخلاف میلم در حال جدا شدن هستیم.
اولین بار که او حرف از طلاق زد وقتی بود که برای کارهای دانشگاهم یک روز زودتر از سفر تبریز برگشتم (کارشناسی مهندسی کشاورزی قبول شده بودم) علی به زور مرا پیش خواهرم فرستاده بود، وقتی به خانه رسیدم، علی اصلا حال طبیعی نداشت، اول که می خواست مرا راه ندهد بعد که به زور وارد شدم خودش را به درو دیوار می زد و بد و بیراه می گفت دوست داشت مرا از خانه بیرون کند، خودش هم بیرون برود، خانه واقعا صحنه بدی داشت، همه چیزها نشان می داد که در این چند روز نبود من یک نفر دیگر همراه علی بوده است، حالم خیلی بد شده بود، فریادهای او هم بیشتر عصبی ام می کرد، می گفت: «دیگر نمی خواهمت ، برو از زندگی من بیرون، ۳ ساله که از دلم بیرون رفتی» و از این جور حرف ها و در نهایت هم در خانه را قفل کرد و بیرون رفت، احساس کردم در ماشینش کسی منتظرش بود.
حرف هایش را چندان جدی نگرفتم. من نمی خواستم طلاق بگیرم. یک بار این واقعه تلخ را تجربه کرده بودم، طلاق مادرم که همه زندگی من و خواهرم را ویران کرده بود. نمی خواستم دوباره همان اتفاق تکرار شود، ما همیشه دعوا داشتیم ولی من به دل نمی گرفتم و حتی اگر او تقصیر کار بود به سمتش می رفتم اما شخصیت او جوری است که نمی خواهد چیزی را درست کند.
در این ۲ یا ۳ سال علی خیلی دل به زندگی نمی داد. صبح می رفت و شب دیروقت می آمد. در خانه اصلا با من حرف نمی زد و توجهی نمی کرد ولی من سعی می کردم و همه نیرویم را می گذاشتم که زندگی مان را حفظ کنم. هرچند ایرادهایی را در او می دیدم و گله های بسیاری داشتم ولی هیچ وقت محبتم به او کم نشد، سعی می کردم مثل همه زن ها به خودم برسم اما او به من می گفت خیلی غر می زنم. من می گفتم اگر من غر می زنم و اگر ایرادی دارم بیا با هم پیش مشاور برویم، بیا مشکلاتمان را حل کنیم تا زندگی درست شود ولی انگار او تمایلی به حل مشکل نداشت.
برای اینکه از علی طلاق نگیرم حتی از خانواده اش هم کمک خواستم. به آنها می گفتم هر کاری می توانید بکنید تا من طلاق نگیرم، حتی با راهنمایی همان ها پیش دعانویس رفتم تا شاید بتوانم با دعایی یا وردی شوهرم را از این کار منصرف کنم و دوباره محبتم را در دلش بنشانم ولی انگار هیچ تاثیری نداشت، مرتب به من می گفت شر خودت را بکن و برو، به من می گفت زنگوله پای تابوت.
ترم پیش به دلیل حرف طلاقی که پیش آمده بود امتحانات دانشگاهم را افتضاح دادم و حالا نیز آنقدر وضیعت رابطه مان خراب شده است که مجبور شدم به خوابگاه دانشگاه نقل مکان کنم چون من کسی را ندارم که بتوانم پیش او بروم، برای طلاقم به پدرم اطلاع ندادم. با خودم گفتم که مگر برای ازدواج او را دخالت دادم که حالا بخواهم از او کمک بخواهم. از وقتی علی توانسته رضایت مرا برای طلاق بگیرد تندتند در حال انجام دادن کارهاست تا بتوانیم هرچه زودتر توافقی جدا شویم، مهریه ام را هم که ۱۱۰ سکه است نمی دهد و فقط قرار است ۱۶میلیون تومان پول رهن خانه را به من بدهد، من هم خیلی اصرار به گرفتن مهریه نکرده ام راستش آنقدر توهین شنیده ام که فقط می خواهم از زندگی ام بیرون برود. منی که تا ۳ ۲ هفته پیش آنقدر علی را دوست داشتم که برایش می مردم الان تصمیمم را گرفته ام. چند روز پیش روز دادگاه گریه ام گرفت و او هم اشک در چشمانش جمع شد، ولی یک بار هم نخواست از من معذرت بخواهد تا دوباره برگردم، می گوید من برنامه های خودم را دارم، من به علی گفتم زمانی که صیغه طلاق را بخوانند من گریه ام می گیرد ولی انگار او هیچ چیز نمی فهمد.
عید سال ۹۱ برای اولین بار من و علی برای سال تحویل تنها بودیم، به اصفهان رفته بودیم و می خواستیم برای سال تحویل کنار سی وسه پل باشیم، در یک جعبه شیرینی سفره هفت سینی درست کرده بودم که حسابی جلب توجه می کرد همه عابران تعریف می کردند، هنگام سال تحویل باد آمد و شمع را روی وسایل سفره هفت سین انداخت و همه چیز را آتش زد، زندگی من هم امسال همان جور آتش گرفت.