فریدون مشیری در سیام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. جد پدریاش بواسطه ماموریت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهیم مشیری افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسی در همدان متولد شد و در ایام جوانی به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید. او نیز از علاقهمندان به شعر بود و در خانوده او همیشه زمزمه اشعار حافظ و سعدی و فردوسی به گوش میرسید. مشیری سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران بود و سپس به علت ماموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت.
به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگیهایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکیام به دلیل اینکه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی مشکلات خانوادگی و بیماری مادرم و مسائل دیگر سبب شد که من در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شوم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت. در همین زمینه شعری هم دارم با عنوان عمر ویران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشید به شعر و ادبیات علاقهمند بوده و گاهی شعر می گفته، و پدر مادرش، میرزا جواد خان مؤتمنالممالک نیز شعر میگفته و نجم تخلص میکرده و دیوان شعری دارد که چاپ نشده است.
مشیری همزمان با تحصیل در سال آخر دبیرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگی درگذشت که اثری عمیق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فنی وزارت پست مشغول تحصیل گردید. روزها به کار میپرداخت و شبها به تحصیل ادامه میداد. از همان زمان به مطبوعات روی آورد و در روزنامهها و مجلات کارهایی از قبیل خبرنگاری و نویسندگی را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل ادامه داد. اما کار اداری از یک سو و کارهای مطبوعاتی از سوی دیگر، در ادامه تحصیلش مشکلاتی ایجاد میکرد .
مشیری اما کار در مطبوعات را رها نکرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفکر بود. این صفحات که بعدها به نام هفت تار چنگ نامیده شد، به تمام زمینههای ادبی و فرهنگی از جمله نقد کتاب، فیلم، تئاتر، نقاشی و شعر میپرداخت. بسیاری از شاعران مشهور معاصر، اولین بار با چاپ شعرهایشان در این صفحات معرفی شدند. مشیری در سالهای پس از آن نیز تنظیم صفحه شعر و ادبی مجله سپید و سیاه و زن روز را بر عهده داشت .
فریدون مشیری در سال ۱۳۳۳ ازدواج کرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوی رشته نقاشی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصیل را ادامه نداد و به کار مشغول شد. فرزندان فریدون مشیری، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابک (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماری در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و دانشکده معماری دانشگاه ملی ایران تحصیل کردهاند.
مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. سرودههای نوجوانی او تحت تاثیر شاهنامهخوانیهای پدرش شکل گرفته که از آن جمله، این شعر مربوط به پانزده سالگی اوست : چرا کشور ما شده زیردست چرا رشته ملک از هم گسست چرا هر که آید ز بیگانگان پی قتل ایران ببندد میان چرا جان ایرانیان شد عزیز چرا بر ندارد کسی تیغ تیز برانید دشمن ز ایران زمین که دنیا بود حلقه، ایران نگین چو از خاتمی این نگین کم شود همه دیدهها پر ز شبنم شود
انگیزه سرودن این شعر واقعه شهریور ۱۳۲۰ بوده است. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی به چاپ رسید (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه میگوید: ” چهارپارههایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا. آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر میگفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته ما بیاعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی، حافظ، رودکی، فردوسی و ... را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث میکردیم و بر آن تکیه میکردیم. “
مشیری توجه خاصی به موسیقی ایرانی داشت و در پی همین دلبستگی طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضویت در شورای موسیقی و شعر رادیو را پذیرفت، و در کنار هوشنگ ابتهاج، سیمین بهبهانی و عماد خراسانی سهمی بسزا در پیوند دادن شعر با موسیقی، و غنی ساختن برنامه گلهای تازه رادیو ایران در آن سالها داشت. ” علاقه به موسیقی در مشیری به گونهای بوده است که هر بار سازی نواخته میشده مایه آن را میگفته، مایهشناسیاش را میدانسته، بلکه میگفته از چه ردیفی است و چه گوشهای، و آن گوشه را بسط میداده و بارها شنیده شده که تشخیص او در مورد برجستهترین قطعات موسیقی ایران کاملاً درست و همراه با دقت تخصصی ویژهای همراه بوده است. این آشنایی از سالهای خیلی دور از طریق خانواده مادری با موسیقی وتئاتر ایران مربوط بوده است. فضلالله بایگان دایی ایشان در تئاتر بازی میکرد و منزل او در خیابان لالهزار (کوچهای که تماشاخانه تهران یا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهایی که از مشهد به تهران میآمدند هر شب موسیقی گوش میکردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نیز با فضلالله بایگان دوست بودند و شبها به نواختن سهتار یا ویولون میپرداختند، و مشیری که در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنیدن این موسیقی دل میداد.“
فریدون مشیری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امریکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، لیمبورگ و فرانکفورت و همچنین در ۲۴ ایالت امریکا از جمله در دانشگاههای برکلی و نیوجرسی به طور بیسابقهای مورد توجه دوستداران ادبیات ایران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندین شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد. نگاه دیگران: دکتر عبدالحسین زرین کوب: تازهترین دیوان شعر فریدون مشیری را، این روزها، با لذت و تحسین بسیار خواندم – از دیار آشتی. فریدون شاعری نوپرداز است با اندیشههای نو و آفرینشهای نو. با این حال نوپردازی او ناشی از ناآشنایی با سنتهای شعر فارسی نیست. با این سنتها آشنایی دارد و از همین روست که در حق پیشآهنگان شعر فارسی گستاخروی و شوخچشمی نمیکند. با چه ادب و ارادتی از حافظ و ابنسینا یاد میکند و با چه مهر و علاقهیی از فردوسی سخن میگوید.
زبان شعرش هم بی آن که بازاری باشد ساده است و در عین این سادگی به نحو مرموزی فاخر و متعالی نیز هست. واژگانش با آنکه گهگاه از تازگی و سادگی تلالؤ دارد زبان اهل کوچه نیست، چنان که ترکیباتش هم از تاثیر ژورنالیسم بیبندوبار عصر برکنار است. میپندارم آنچه او را به پاسداشت حرمت پیشینیان و نگهداشت شیوههای زبان پایبند میسازد عشق او به ایران و فرهنگ ایران است. این همان چیزی است که او را از برخی داعیهداران عصر جدا میکند و سخنش را از دیدگاه لطف بیان دنباله کلام پیشاهنگان بزرگ شعر فارسی – امثال رودکی و سعدی و حافظ – قرار میدهد که آنها نیز در عصر خود به نحوی نوپرداز بودهاند .
از دیار آشتی یک پیام آشناست – با زبانی آشنا – با این همه پیام مکرر و مبتذل هرروزینه روزنامهها نیست. سرشار از صداقت و احساس واقعی است. این که خشونت عصر خود را با زبان و بیان پیشاهنگان بزرگ شعر فارسی محکوم میکند، در عین حال ریشه این خشونت را در یک سابقه دیرینه سالیان در ذهن خواننده تداعی میکند :
مردمان گر یکدگر را می درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند این که انسان هست این سان دردمند گرگ ها فرمانروایی می کنند
فریدون از آنچه رویدادهای هرروزینه نام دارد فاصله نمیگیرد و با این حال شعرش تنها شعر ”روز“ نیست. شاید در ”ناخودآگاه“ هشیار او این نکته وی را هشدار میدهد که در هنر و ادب هر چه ”تنها“ به ”روز“ تعلق دارد، هم با ”روز“ پایان میگیرد و به ”ماورای“ آن نمیرسد. با این همه، آنچه را نیز تعلق به ”روز“ دارد وی از دیدگان روزگاران مینگرد و این نکته ”روز“ اورا با روزگاران پیوند میزند. فریدون نارواییهای یک محیط بیشفقت، و تقریبا“ بیفردا را که محیط روز او – روزهای امروز و دیروز اوست – با لحنی که بهقدر کافی رساست بینقاب میکند. سختی و قحطی و ناایمنی روزهای جنگ را از دیدگاه انسان و فردا مینگرد. شکایت از خشونت عصر را در فضای روزگاران با درد و دریغ میسراید اما طعن و پرخاش عامیانه یا عامپسند را وسیله جلب ستایشگران آوازهگر نمیسازد .
من واژه واژه مثل شما حرف می زنم من سال هاست بین شما با همین زبان فریاد می کنم : - این گونه یکدگر را درخون میفکنید - پرهای یکدگر را این گونه مشکنید
در طی سالها شاعری، فریدون از میان هزاران فراز و نشیب روز، از میان هزاران شور و هیجان و رنج و درد هرروزینه آنچه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران میسپارد و به قلمرو افسانههای قرون روانه میکند. چهل سالی – بیش و کم – هست که او با همین زبان بیپیرایه خویش، واژه واژه با همزبانان خویش همدلی دارد ... زبانی خوشآهنگ، گرم و دلنواز. خالی از پیچ و خمهای بیان ادیبانه شاعران دانشگاهپرورد و در همان حال خالی از تاثیر ترجمههای شتاب آمیز شعرهای ”آزمایشی“ نوراهان غرب .
با چنین زبان ساده، روشن و درخشانی است که فریدون واژه واژه با ما حرف میزند. حرفهایی را میزند که مال خود اوست. نه ابهامگرایی رندانه آن را تا حد ”هذیان“ نامفهوم میکند نه ”شعار“ خالی از ”شعور“ آن را وسیله مریدپروری و خودنمایی میسازد. شعر و زبان در سخن او شاعری را تصویر میکند که هیچ میل ندارد خود را غیر از آنچه هست، بیش از آنچه هست و فراتر از آنچه هست نشان دهد، شاعری که دوست ندارد خود را در پناه مکتب خاص، جبهه خاص، و دیدگاه خاص از بیشترینه اهل عصر جدا سازد . بی روی و ریا عشق را میستاید، انسان را میستاید و ایران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد .
در دنیایی که حریفانش غزل را فریاد میزنند، عشق را فاجعه میسازند و زیبایی را بیسیرت میکنند او همچنان نجابت احساس و صدق و صفای شاعرانهاش را که شایسته و نشانه هنرمند واقعی است حفظ میکند. بی آنکه به جاذبه آلایشهای عصر تسلیم شود، بی آنکه از تعارفهای مبتذل و ناشی از ناشناخت سخنناشناسان در باره خود دچار پندار شود، بی آنکه حنجره طلایی شاعری را که در درونش نغمه میخواند با نعرههای عربدهآمیز مستانه مجروح سازد، مثل همان سالهای جوانی سادگی خود را پاس میدارد، عشق خود را زمزمه میکند و از دیار دوستی، از دیار آشتی پیام انسانیت را در گوش ما میخواند:
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن من با صبوری بر جگر دندان فشردم اما اگر پیکار با نابخردان را شمشیر باید می گرفتم برمن مگیری ، من به راه مهر رفتم در چشم من شمشیر در مشت یعنی کسی را می توان کشت
به خاطر همین وجدان پاک انسانی، همین عشق به حقیقت و همین علاقه به ایران و فرهنگ ایران است که من فریدون را مخصوصا“ در این سالهای اخیر، هر روز بیش از پیش درخور آفرین یافتهام به گمان من فریدون شاعری واقعی است – شاعر واقعی عصر ما . هنرمندی بی ادعا، شاعری خردمند و فرزانهای ایرانی که ایرانی بودنش هم او را از دلواپسی برای سرنوشت انسان، برای آینده انسانیت و برای دنیای فردا مانع نمیآید.
آبان ۱۳۷۲ دکتر محمد امین ریاحی: یکی از خوشبختیهای من در زندگی شناختن شاعر عزیز، انسان والا، دوست نازنین فریدون مشیری بوده است. چهل سال از شعر او لذت بردهام و سی سال دوستی نزدیک با او داشته ام و بیست سال با او همسایه دیوار به دیوار بودهایم. سفرها با هم رفتیم و روزهای تلخ و شیرین را با هم گذراندیم. نه تنها هرچه در هر جا از او چاپ شده خواندهام بخت این را داشته ام که از تمام آثار چاپنشده او هم سرمستیها یافتهام. از همه اینها گذشته به مدت سی سال انس و الفت با او چشم و گوشم از شعرهای ناسروده او که در سراسر وجودش موج می زند لذتها برده است . وجود نازنین او شعر محض است. رفتار و گفتارش لطف نغزترین شعرها را دارد .
فریدون فرشتهای است که تار و پود وجودش از شعر و هنر و زیبایی و نیکی و مهربانی سرشته است. در معاشرت با او انسان خود را در عالم شاعرانهای می یابد که همه چیز در آن شعر است. در محضر گرم او گذشت زمان احساس نمیشود. حافظه نیرومند او گنجینه بیکرانی از لطیفترین و برگزیدهترین اشعار هزار سال ادب فارسی است و به هر مناسبت تکبیتهای لطیفی میخواند و نیز به هر مناسبت نکتهها و لطیفههایی به زبان میآورد که بیشتر آنها آفریده ذهن و ذوق خلاق خود اوست و به نقل از او بر سر زبانها میافتد.
من در همه عمر ندیدم که او از کسی بدگویی کند . در جایی هم که همه از کسی بد میگویند تنها سکوت آمیخته به وقار او نشانه تایید است. گاهی هم با طنز لطیفی اعتقاد خود را بیان میکند و راه گفتگوها را میبندد.
استاد بزرگ ما ملکالشعرای بهار مقالهای تحت عنوان «شعر خوب» در مجله دانشکده خود نوشته و ضمن آن عبارتی نزدیک به این معنی دارد که «فقط کسی میتواند شعر خوب بگوید که خود انسانی خوب باشد». من آن مقاله را سالها پیش خواندهام و مفهوم آن در دلم نشسته و مصداق آن را همیشه در وجود فریدون و شعر او یافتهام .
فریدون عاشق زیباییهاست از طبیعت و شعر و موسیقی و نقاشی و خط زیبا. ستایشگر خوبی و پاکی و زیبایی و نیکی و مهربانی و فضیلت و طبیعت است. با نگاه ژرفبین و تازهیاب خود زیباییها را مییابد و میستاید :
«شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود» «به پرستو ، به گل ، به سبزه درود ! »
«ما عاشقان نور و بهار و پرندهایم شب، بوسه میفرستیم مهتاب نازنین را با صبح میستاییم مهر گلآفرین را»
من دل به زیبایی بهخوبی میسپارم، دینم این است من مهربانی را ستایش میکنم، آیینم این است انسان و باران و چمن را میستایم انسان و باران و چمن را میسرایم
او نه تنها زیباییها را میستاید ، در میان آنها درس مهر و دوستی و مهربانی به ما میدهد.
در این گذرگاه بگذار خود را گم کنم در عشق بگذار از ره بگذرم با دوست، با دوست
ای همه مردم، در این جهان به چه کارید؟ عمر گرانمایه را چگونه گذرانید؟ هر چه به عالم بود اگر به کف آرید هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به عشق اگر نسپارید گر به ثریا رسید هیچ نیرزید عشق بورزید دوست بدارید !
فریدون زبان طبیعت را خوب میداند و پیام مهر مظاهر طبیعت را میگیرد و به لطیفترین و طبیعیترین زبان به گوش آدمیان میرساند.
سرخوشانند ستایشگر خورشید و زمین همه مهر است و محبت نه جدال است و نه کین اشک میجوشد در چشمه چشمم ناگاه بغض میپیچد در سینه سوزانم، آه پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم به خود آییم و بخواهیم که: انسان باشیم
این سطور را وقتی مینویسم که فضای تهران از دود و غبار آکنده است و نفس در سینهها تنگی میکند. رسماً اعلام شده که آلودگی هوای پایتخت به شش برابر حد مجاز رسیده است. مدارس را بستهاند . رفت و آمد ماشین ها را در شهر محدود کردهاند و . . . روشن است که راه حل آسانی هم دستیاب نیست. مشیری از سالها پیش با روشنبینی خود از این تیرگیها و آلودگیها نالیده و چنین روزی را پیشبینی کرده و همه را به ستایش طبیعت صاف و پاک فراخوانده است.
مشیری، راهی را که رفته و پیامی را که در شعر خود داشته در قطعه «نسیمی از دیار آشتی» بیان کرده است:
باری اگر روزی کسی از من بپرسد «چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟» من، میگشایم پیش رویش دفترم را گریان و خندان، بر میافرازم سرم را آنگاه میگویم که: بذری نو فشانده است تا بشکفد، تا بر دهد، بسیار مانده است
در زیر این نیلی سپهر بیکرانه چندان که یارا داشتم در هر ترانه نام بلند عشق را تکرار کردم با این صدای خسته شاید خفته ای را در چار سوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم من با بدی پیکار کردم «پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم «مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم وز غصه مردم، شبی صد بار مردم
شرمنده از خود نیستم گر چو مسیحا آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم اما اگر پیکار با نابخردان را شمشیر باید میگرفتم بر من نگیری، من به راه مهر رفتم در چشم من، شمشیر در مشت یعنی کسی را می توان کشت!
در راه باریکی که از آن میگذشتم تاریکی بیدانشی بیداد میکرد ایمان به انسان، شبچراغ راه من بود شمشیر دست اهرمن بود تنها سلاح من درین میدان سخن بود
شب های بیپایان نخفتم پیغام انسان را به انسان بازگفتم حرفم نسیمی از دیار آشتی بود.
ازدیار آشتی، صفحه
فریدون مشیری در این قطعه راز پرهیز خود را از فعالیتها و مبارزات تند و پرشور سیاسی که راه و رسم نسل او بوده است بیان کرده و میگوید در «تاریکی بی دانشی» و در «پیکار با نابخردان» و در برابر «شمشیر دست اهرمن» سلاح او سخن بوده است.
آری، فریدون هرگز شمشیر به دست به جنگ نابکاران و نابخردان نرفته، اما با شعر نرم و نافذ خود همیشه با دروغ و بیداد و همه نمودهای اهریمنی پیکار کرده است. این در شعرهای چاپ شده اوست. اما آنچه هنوز انتشار نیافته و انتظار چاپ آنها را باید داشت روح شاعر روشنتر چهره میگشاید. آنجاست که درد و رنج مردم زمانه خود را بیپرده و صریح بازگفته است.
شعر پرشکوه فریدون لبریز از عشق به ایران و مردم ایران و فرهنگ ایرانی است. کیست که «ریشه در خاک» او را نخوانده باشد؟ و کیست که تحت تاثیر اوج پایبندی او به این آب و خاک و مردم بلاکش آن قرار نگرفته باشد؟ در پیشانی آن شعر نوشته است: «در پاسخ دوستی آزادیخواه و ایراندوست که در سال 1352 از این سرزمین کوچ کرد و مرا نیز تشویق به رفتن نمود». «ریشه در خاک» همیشه زبان حال اهل خرد و دانایی در این سرزمین بوده و بر دلها نشسته و ورد زبانها شده و من بند آخر آن را بارها از بسیار کسان شنیدهام:
من اینجا ریشه در خاکم، من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم من اینجا تا نفس باقی است می مانم من از اینجا چه می خواهم؟ نمی دانم امید روشنایی گرچه در این تیرگیها نیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دست تهی گل بر میافشانم .
«نیایش» را، که هنوز چاپ نشده و نسخه ای از آن را در نوروز 1361 به خط زیبای خود نوشته و به من هدیه داده و از آن روز همیشه روی میز کار من و پیش چشم من بوده است، خطاب به ایران چنین به پایان میبرد :
نفسم را پر پرواز از توست به دماوند تو سوگند، که گر بگشایند بندم از بند ، ببینند که آواز از توست هم اجزایم، با مهر تو آمیخته است همه ذراتم با خاک تو آمیخته باد خون پاکم که در آن عشق تو میجوشد و بس تا تو آزاد بمانی، به زمین ریخته باد
«خروش فردوسی» او، چکیده همه داستانهای شاهنامه، حکایت پیوستگی جان او با جان فردوسی و تموج فرهنگ ایرانی در سراسر عمر بر سراسر وجود اوست. «خروش فردوسی خروش ایران بود». هیچ کس پیام فردوسی را با آنهمه دقت و تمامیت درنیافته و با اینهمه لطف و دلاویزی به زبان نیاورده است. آن شعر را با خطاب به فردوسی چنین تمام میکند:
بزرگ مردا همچون تو رستمی باید که هفت خوان زمان را طلسم بگشاید مگر دوباره جهان را به نور مهر و خرد هم آنچنان که تو میخواستی بیاراید
مجموعه «آه، باران» که بیشتر اشعار آن در سالهای حمله دشمن خونخوار به ایران و به نام «قادسیه دوم» و پایداری و جانفشانی آزادگان این سرزمین برای حفظ وطن خویش سروده شده، یادگار جاودانهای از اشک و آه مردم زمانه ما برای نسلهای آینده خواهد بود. برای نمونه «شبهای کارون»، «آوایی از سنگر»، «آه، باران»، «ایثار»، «یک نفس تازه» را در آن مجموعه باید خواند.
در اینجا که سخن از عشق شاعر به ایران و فرهنگ ایرانی است اگر از قطعه «کشمیر» او یاد نکنیم سخن ناتمام خواهد بود.
مشیری شاعر بزرگ روزگار ماست. وقتی مجموعه آثار اورا در نظر میگیریم میبینیم که او سبک مشخص خود را یافته و بسیاری از سروده های او در گنجینه جاویدان شعر فارسی همیشه جایگاه خاص خود را خواهد داشت.
بعد از یک قرن جدال کهنه و نو، شعر مشیری همان است که شاعر روزگار ما باید بسراید. و اقبال نسل امروز به آثار او مؤید این نظر است. شعر او برکنار از کهنگی و پوسیدگی نظم بعضی مقلدان چشم و گوش بسته شعر پیشینیان، و بیراهی و خامی گفتههای بعضی جوانان مدعی نوپردازی است.
به یاد ندارم که مشیری در جدال کهنه و نو شرکت کرده باشد. و با اینکه سخن او شعر نو و امروزی شناخته میشود در گرمبازار ستیز کهنه و نو بارها دیدم که استادان سنتگرا شعر او را ستایش میکردند. شعر مشیری در عین حال که از پشتوانه شاهکارهای هزار ساله شعر و ادب این سرزمین برخوردار است بیان زندگی ایرانی امروز و با دید و اندیشه امروزی و به زبان ایرانی امروز است.
در مجموعه «پنج سخنسرا» شناخت عمیق او را از ظرایف و دقایق شعر فردوسی، خیام، نظامی، سعدی و حافظ می بینیم. زبان شعر او هم به همان سادگی و روانی است که حرف میزند و حرف میزنیم و به اصطلاح ادیبان «سهل و ممتنع» است. او به راهی رفته است که سعدی در روزگار خود میرفت.
یک نمونه سادگی و دلاویزی سخن او را در شعر «کوچه» میبینیم که لطیفترین شعر عاشقانه عصر ما شناخته شده و در حافظه بسیار کسان جای گرفته که گاه و بیگاه زمزمه میکنند، با اینکه به خاطر سپردن شعری که از چهار چوب وزن و قافیه سنتی آزاد باشد دشوار است. این را هم بگویم که در ژرفای شعر ساده و روان مشیری، اندوهی لطیف و حکیمانه از آن سان که در سخن فردوسی و خیام و حافط هست، احساس میشود. سخن را به دو بیت خطاب به او تمام میکنم که خطاب به نظامی سروده است.
شعر تو بهار بیخزان است گلزار تو جاودان جوان است چون بال به بال عشق بستی تا هست جهان، همیشه هستی
۲۵ آذر ۱۳۷۷ سیمین بهبهانی: چهل سال نبض طبقات گوناگون مردم را در دست داشتن و ضرب شعر خود را با نظم آن منظم کردن بیگمان دشوار است. اما فریدون مشیری به آسانی از عهده آن بر میآید.
تعصب را دوست نمیدارم، اعمال سلیقه را نیز. تعیین خط مشی و تنظیم قاعده برای شعر از سوی منتقدان و صاحب نظران کاری است ارجمند، اما نه جامع و نه مانع. چشمانداز ادبیات و به خصوص شعر ما را خطوط و رنگهایی میسازند که هریک ویژگیهای خود را دارند. دشت هموار است و آرام و سبزگون، کوه دندانهدار است و خشن و خاکستری، دره فرونشسته و رازآمیز و یشمفام. هریک در جای خود همان است که باید باشد. نامآوران شعر معاصر، هریک با خصایص خود، لازمه ساختن این چشماندازند .
گفتن این که «شعر باید در فضایی مبهم و رازآمیز بشکفد و همه داشتههای خود را به سادگی و در برخورد اول عرضه نکند» حرفی است، شاید هم درست، اما باید دانست که در هنر و و بهخصوص در شعر هیچ قاعدهای نمیتواند کلیت و الزام داشته باشد، و شعر فریدون مشیری شاهدی است برای نقض قاعدهٌ لزوم ابهام در گستره شعر. به یک شعر کوتاه از او به نام «تنگنا» توجه کنید، لحظهای است از لحظهها. آن قدر ساده که هرکس بارها آن را تجربه کرده است. این شعر در برخورد اول همه مفهوم خود را تقدیم میکند. اما که می تواند بگوید شعر نیست؟
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری هزار سال، بدین حال باز میماند به هیچ گوشهای از چارسوی این مرداب خروس آیه آرامشی نمی خواند چه انتظار سیاهی، سپیده می داند ؟ (گزینه اشعار، «تنگنا»، صفحه ۲۰۴) ایجاز در این شعر به حد نهایت است: شبی که هزار سال بدین حال باز میماند. هیچ کلامی جز دو حلقه زنجیر «هزار سال» و «بدین حال» با قافیه یکنواخت و کشیدگی اولی و قاطعیت دومی، و ایضاً کشیدگی «باز میماند» نمیتوانست تداوم و تکرار لحظههای شب را بیان کند. این موسیقی بی هیچ احتساب قبلی و صرفاً زاییده برق ناگهانی ذهن شاعر است و آنگاه احساس فرورفتن در مردابی که در «هیچ گوشه ای از چارسوی آن» خروسی مژده سحر نمیدهد و سپس سؤال کوتاهی که مبین درازی داستان اندوهباری است. آیا سپیده عمق فاجعه را میداند و دستی از آستین بیرون نمیآرد؟
به جرأت میگویم که مشیری بیشترین هواخواه و مخاطب را در میان تودههای وسیع فارسیزبان و بیشترین مخالف را در میان قشر فشرده داعیهداران توضیح و تشریح مبانی شعر نو دارد، تا جایی که برخی از منتقدان منکر نو بودن کلام او میشوند و آن را نوعی از شعر قدیم با وزن نیمایی به حساب میآورند. باشد، اما گمان دارم هیچ قاعده ای به اندازه «قبول خاطر و لطف سخن» بر قواعد دیگر شعر مقدم نباشد. وقتی راننده تاکسی شعر مشیری را زمزمه میکند، وقتی استاد دانشگاه آن را در حافظه دارد، وقتی جوانها در نامهها یا در مکالمات خود از آن بهره میجویند، وقتی خرد و کلان و عارف و عامی چیزی از او به یاد دارند، چگونه میشود او را نفی کرد؟
در شعر فریدون مشیری هیچ مضمونی غریب و دور از دسترس نیست. هرچه را به شعر میکشد همان است که به سادگی میبیند: آن ماهی که درتنگ شنا میکند او را به یاد تنگنای بسته محیط میاندازد، و آن ماهی که در کنار تابه پرپر میزند و هنوز جان دارد او را به یاد نامهربانی موجود دوپا. وقتی به باغ فین کاشان میرسد به یاد امیرکبیر میافتد و دریغی بر ایران پس از امیر میخورد و وقتی رسیدن بهار را میبیند ، میگوید:
نفس کشید زمین ما چرا نفس نکشیم ؟
به هر صورت دستمایههای او معمول و پیشپاافتاده هستند، اما دستاوردهای او ارجمند. او با همین دستمایهها چون چوب کبریتی می تواند چراغهای آگاهی را در ذهن خوانندگان شعر خود روشن کند:
نه عقابم نه کبوتر اما چون به جان آیم در غربت خاک بال جاودیی شعر بال رویایی عشق میرسانند به افلاک مرا
اوج میگیرم، اوج میشوم دور از این مرحله، دور میروم سوی جهانی که در آن همه موسیقی جان است و گل افشانی نور همه گلبانگ سرور تا کجاها برد آن موج طربناک مرا
نزده بال و پری بر لب آن بام بلند یاد مرغان گرفتار قفس میکشد باز سوی خاک مرا !
شاعر با خود میاندیشد که پرنده نیست، اما با بال شعر میتواند بپرد، و به همین سادگی ذهن خواننده را متوجه میکند که گرفتارانی در قفس، وجود دارند که پروازشان میسر نیست. وقتی پای به ادارهای که سالهای عمر خود را در چاردیوار آن گذرانده است میگذارد، این طور میسراید:
دیوار سقف دیوار ای در حصار حیرت، زندانی، ای در غبار غربت، قربانی، ای یادگار حسرت و حیرانی برخیز ... خود را نگاه کن، به چه مانی غمگین درین حصار، به تصویر ای آتش فسرده ندانی با روح کودکانه شدی پیر ... ای چشم خسته دوخته بر دیوار برخیز و بر جمال طبیعت چشمی میان پنجره واکن همچون کبوتران سبکبال خود را به هر کرانه رها کن از این سیاه قلعه برون آی در آن شرابخانه شنا کن با یادهای کودکی خویش مهتاب رابه شاخه بپیوند خورشید را به کوچه صدا کن ... بیرون ازین حصار غم آلود تا یک نفس برای تو باقی است جای به دل گریستنت هست وقت دوباره زیستنت نیست برخیز
(همان، «عمرویران»، ص ۱۸۷) این شعر با موسیقی گوشنواز، با تعبیرات زیبایی از قبیل «ازاین سیاه قلعه برون آی»، «در آن شرابخانه شنا کن»، «مهتاب را به شاخه بپیوند»، «خورشید را به کوچه صدا کن» و تأسف عمیقی که بر عمر تلف کرده در مصرع «وقت دوباره زیستنت نیست » القا میشود، یکی از زیباترین شعرهای فریدون مشیری است گیرم که به زعم بعضی، نه فضای رازآمیز داشته باشد و نه استعارات نوآورده و نه درونمایه ای ناشنیده و بعید. از این گونه شعر در میان کارهای فریدون بسیار است که «آخرین جرعه این جام»، «کوچه» و «امیرکبیر» را به عنوان نمونه از آنها یاد میکنم. مشیری گاه مضمونساز است، یعنی از پیش اندیشیده مطلب را به نظم میکشد. مضمونسازی و به دنبال مطلب از پیش اندیشیده رفتن اگرچه به عقیده امروزیان مطرود است، اما در ادبیات ما سابقه هزارساله دارد و نیمی از گنجینه شعر فارسی را میسازد. قطعات، حکایتهای کوچک، مناظرات و حتی ابیاتی که مبین اندیشهای هستند، همه از پیش اندیشیده و منظم شدهاند. نمونه بسیار زیبای مضمونسازی در کار معاصران «عقاب» خانلری است. از نمونههای مشخص این نوع مضمونسازی در کار فریدون «ماه و سنگ» را یاد میکنم:
اگر ماه بودم، به هرجا که بودم سراغ تو را از خدا میگرفتم وگر سنگ بودم به هر جا که بودی سر رهگذار تو جا میگرفتم
اگر ماه بودی، به صد ناز – شاید – شبی بر لب بام من مینشستی و گر سنگ بودی، به هرجا که بودم مرا میشکستی، مرا میشکستی
(همان، ”«ماه و سنگ»، ص ۶۹)
نمونه دیگر:
آیینه بود آب از بیکران دریا خورشید میدمید زیبای من شکوه شکفتن را در آسمان و آینه می دید اینک: سه آفتاب (مروارید مهر، «سه آفتاب»، ص ۷۴)
اما همیشه هم در این مضمونسازی موفق نیست:
در این جهان لایتناهی آیا به بیگناهی ماهی ، ( بغضم نمی گذارد، تا حرف خویش را از تنگنای سینه برآرم ) گر این تپنده در قفس پنجههای تو این قلب برجهنده، آه این هنوز زنده لرزنده اینجا کنار تابه در کامتان گواراست، حرفی دگر ندارم ....
باید عرض کنم، با آن توصیفی که از تازگی و جانداری ماهی در کنار تابه عرضه میشود هر صاحب معده خوشاشتهایی بیدرنگ میگوید: البته که گواراست و چه جور هم. به علاوه بعضی از ماهی ها حضرت یونس را لقمه چپ کردهاند.
فریدون به زبانی سخن میگوید که کودک ده ساله هم آن را به خوبی درک میکند:
... در سایهزار پهنه این خیمه کبود خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب مال کسی نبود یا خوبتر بگویم؟ مال تمام مردم دنیا بود (گزینه اشعار، «درآن جهان خوب»، ص ۲۳۳)
این حسنی است اما عیبی هم دارد، و آن این که فرهیختگانی را که با عمق بیشتری به مطالب مینگرند راضی نمیکند، در کمتر شعری از فریدون می توانیم یک اسطوره یک تلمیح، یک روایت، یا یک تصویر چند بعدی پیدا کنیم. تصویرهای فریدون ، درخشان، زیبا و در سطح هستند. پشت این تصویرها مفهوم دیگری جز معنای واقعی خودشان نیست. و اگر اشاره به اسطورهای باشد از حد آنچه در افواه است در نمیگذرد، مانند حکایت هابیل و قابیل و یا بعضی داستانهای بسیار مشهور فردوسی.
زبان شعرش بسیار ساده است. واژگانی که از آن سود میجوید محدود است. هرگز یک واژه باستانی یا یک واژهُ محلی یا یک واژه کوچه بازاری در شعرش دیده نمیشود. در خاطر ندارم که واژه ترکیبی یا استعمالنشدهای آفریده باشد. در کاربرد جملهها و تعبیرات بسیار محتاط است. ماجراجویی در کارش دیده نمیشود. اصلا“ به تجربه تازه دست نمیزند و سر آن ندارد که قلمرو زبان را وسعت دهد. اما در حوزه تسلط خود واقعا“ استاد است. همان واژگان محدود در دست او مثل موم نرم است. از نظام این واژگان حداکثر استفاده را میکند و به این ترتیب است که زبانش تا آن حد مأنوس و نافذ است.
باید یاد آور شوم که سعدی استاد فصاحت است و زبانی عرضه میکند که بهترین رابطه را با شنونده برقرار میکند، اما واژگانی که در اختیار دارد بسیار وسیع است، اگر نه به وسعت خاقانی و نظامی، دست کم گستردهتر از مولوی و سنایی. فریدون به عمد از کاربرد واژه های دور از دسترس میپرهیزد. البته با این واژههای محدود کار کردن و همیشه حرفی برای گفتن داشتن دشوار است، اما افسون فریدون این دشوار را آسان می کند.
مشیری به شدت از نومیدی روگردان است و بسیار خوشبینانه در همه چیز نشان امیدواری میجوید. این خصیصه در شعرهای قبل از انقلابش بیشتر آشکار است. امیدوار بودن خوب است، اما اگر صفت ثانوی باشد و به سعی و تلقین پدید آمده باشد، ممکن است انسان را از واقعبینی دور کند. ابته گهگاه قبول واقعیت چندان تلخ و چندان به دور از تحمل است که ناگزیر انسان خود را به دروغی امیدبخش میفریبد.
چند سال پیش مشیری در بحبوحه جنگ و آشفتگی تبریک عید را به دوستانش با این عبارات زیبا عرضه می داشت:
با همین دیدگان اشک آلود از همین روزن گشوده به دود به پرستو، به گل، به سبزه درود!
چند بیت ارتجالاً به خاطرم رسید که آن را برای او نوشتم:
گرچه در شور اشک و شعله آه باغ را هیچ کس نکرده نگاه گرچه در دشت خشک سوختگان دیرگاهی نرسته هیچ گیاه گرچه از خرمن بنفشه و گل مانده خاکستری، تباه، تباه گرچه ما راه خود جدا کردیم با بهاری که می رسد از راه، باز از سبزه و بنفشه بگو گرچه از سوز دی شدند سیاه
بر دروغت مباد غیر درود بر فریبت مباد نام گناه دل ما را به وعده ای خوش کن شب ما را به قصه ای کوتاه تا بمانیم و گل کند خورشید تا نمیریم و میوه بخشد ماه ...
فریدون هیچگاه نسبت به جریانهای روزگار خویش بیطرف نمانده است. در همه مجموعههایش کمابیش نسبت به جنگهای دور و نزدیک، نسبت به ستمهایی که بر جهان سوم روا میدارند، واکنش نشان میدهد. اما واکنش های او همیشه معقول و متین است. هرگز انفجار خشمی یا صاعقه کینهای در آنها دیده نمیشود. مثل خلق و خوی خود او ملایم و نرم است. وی شاعر آزادهای است که حد و حریم آزادگی را حفظ کرده و حرمت شعر را نگاه داشته و همیشه سربلند زیسته است.
دیگر از ویژگیهای شعر فریدون نفی خشونت و تبلیغ محبت است تا جایی که در بعضی از این شعرها اگر لطافت اندیشه و زیبایی تعبیر و روانی کلام در کار نبود شاعرانگی را از دست میداد که از دست هم داده است. به این قسمت از شعری که برای جنگ ویتنام سروده شده است دقت کنید:
«با تمام اشکهایم شرمتان باد ای خداوندان قدرت، بس کنید بس کنید از این همه ظلم و قساوت، بس کنید ... گر مسلسل هایتان یک لحظه ساکت می شوند بشنوید و بنگرید: با تمام اشکهایم باز –نومیدانه– خواهش میکنم بس کنید بس کنید فکر مادرهای دلواپس کنید رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید بس کنید». ( همان، «باتمام اشکهایم»، ص ۲۰۳)
و همچنین در شعر «رنج»:
من نمیدانم و همین درد مرا سخت میآزارد که چرا انسان این دانا این پیغمبر در تکاپوهایش چیزی از معجزه آنسوتر ره نبرده است به اعجاز محبت چه دلیلی دارد چه دلیلی دارد که هنوز مهربانی را نشناخته است و نمی داند در یک لبخند چه شگفتی هایی پنهان است
من بر آنم که درین دنیا خوب بودن، به خدا سهلترین کار است و نمیدانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است و همین درد مرا میآزارد
این بیشتر یک نثر آهنگدار تعلیمی است که پلکانی نوشته شده است . اما آن را مقابل میگذارم با یک شعر بسیار خوب فریدون که لحظهای از لحظات، بی هیچ تعصب و اندیشهای از اخلاق و بی هیچ تبلیغی برای محبت و بی هیچ گریزی از نومیدی، حقیقتی را بیان میکند. از دل برخاسته و در جان نشسته است:
چه جای ماه که حتی شعاع فانوسی درین سیاهی جاوید کورسو نزند صدای پای کسی سکوت مرتعش شهر را نمیشکند به هیچ کوی و گذر صدای خنده مستانهای نمیپیچد کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است؟ چراغ میکده آفتاب خاموش است
بغض گلویم را میفشارد ، کجا رها کنم این بار غم؟ ... و به سالیان گذشته عمر باز میگردم. به شعرهای بسیار خوبی که فریدون سروده و برایم خوانده است. به دوستی بیوقفه و مداوم افزون از سی سال. به خانهام در تهران نو که بعضی از اتاقهایش هنوز بام و در نداشتند و در بعضی که داشتند ساکن شده بودم. به فریدون و اقبال که در همین خانه به دیدنم آمدند و به «بهار» که پنج ماه بیشتر نداشت و حالا مادر دو فرزند است، و به نخستین روز آشنایی که با هم گذراندیم.
به آن دو اتاق کوچک و پر از محبت در طبقه فوقانی خانهای در خیابان خورشید میاندیشم که فریدون و اقبال ساکنش بودند. به دیداری که نخستین بار از آنها داشتم در آن خانه. به فنجانی چای که اقبال میخواست بیاورد و به شربتی که فریدون پیش از او آورده بود، و اقبال را چای در دست در آستانه در متوقف کرد. به شعرهایی که خواند و خواندم و به روزگار گذشته و تلاشها و کوششها.
به اتومبیل واکسهالی میاندیشم که به اقساط خریده بودم و با آن بعضی از جمعهها با اقبال و فریدون و همسرم و بچههایمان که رفتهرفته بزرگتر می شدند به خارج از شهر میرفتیم. به بیدستانی که روی فرش سبزه و زیر چتر خنکش مینشستیم. به شادیهایی که از هیچ و پوچ و به مدد جوشش جوانی داشتیم. فریدون کار میکرد، مینوشت، با مجله روشنفکر و دیگر نشریات همکاری داشت. اقبال خانهداری میکرد، بچهداری میکرد، خیاطی میکرد، از جان مایه میگذاشت، من درس میدادم، با مجلات همکاری میکردم، مینوشتم، در رادیو ترانه میساختم. عمرمان میگذشت و فرزندانمان پرخرجتر میشدند و تلاشهامان کافی به نظر نمیآمد.
به امروز میاندیشم که شعلههامان فرو نشسته است. به اقبال میاندیشم که در بیمارستان به دیدنش رفتم، چقدر تکیده بود. به خانهاش هم رفتم، باز بیمار بود. برایش حریره بادام پختم که فایده ای نبخشید (عقلم بیش از این به جایی نمیرسید) اکنون شکر که بهبود یافته است. امیدوارم که بهبودیش بر دوام باشد. به همسرم میاندیشم، منوچهر کوشیار که از دست رفت و فریدون چه دوستش میداشت و در مرگش شعری سرود که حال و هوای مرا و خصوصیات اورا به دقت و صداقت بیان میکرد.
چه شد که از شعر به اینجا رسیدم؟ آه، کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است؟ راستی از داراییهای جهان چه دارم؟ هیچ و همه چیز. همین دوستیها را و همین دوستان را، همین یادها و یادگارها را، همین پیوندهای عاطفی را. با ثروتهای جهان معاوضهاش نخواهم کرد. کاش فرصتی بود که همه را بنویسم. فریدون دوست سی و پنج ساله ام را دارم که هنوز آن دو زمرد سبز در چهره اش می درخشد و روزنههای مهربانی است. اقبال را دارم که هنوز آن صراحت و خشونت صادقانه را از دست نداده است و چه راهنمای آزموده و چه مراقب دقیقی بوده است تا سلامت جسم و روح همسرش برجای بماند و در شعرش منعکس شود. اکنون من ماندهام و همین یادها در حصار دلگیر رمیدنها و از بد حادثه هراسیدنها و . . .
آیا اجازه دارم از پای این حصار در رنگ آن شکوفه شاداب بنگرم؟ ۲۳ بهمن ۱۳۷۱
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی: وقتی به شعر معاصر نگاه میکنم، مخصوصا“ در اینجا که هیچ کتابی و جنگی و سفینهای هم در اختیار من نیست، شعرا در برابرم در چند صف قرار میگیرند: یک صف، صف شاعرانی است که من با آنها گریستهام ؛ مثل گلچین گیلانی، حمیدی شیرازی، شهریار، لاهوتی، عارف قزوینی و چند تن دیگر. یک صف، صف گویندگانی است که با آنها شادمانی داشتهام و خندیدهام نه بر آنها که با آنها و بر زمانه و تاریخ و آدمهای مسخره روزگار از سیاستمدار خائن تا زاهد ریاکار و همه نمایندگان ارتجاع و دشمنان انسانیت شاعرانی مثل سیداشرف، ایرج، عشقی، روحانی، وافراشته و بهروز و چند تن دیگر. یک صف، صف شاعرانی است که شعرشان مثل چتری است که روی سرت میگیری تا از رگبار لجنی که روزگار بر سر و روی آدمیزادان پشنگ میکند، خود را محافظت کنی مثل شعرهای بهار و پروین و عقاب خانلری و شعر چند تن دیگر. یک صف هم صف شاعرانی است که به تحسین سر و وضع هنرشان یا بعضی لحظهها و تجربههای خصوصیشان میپردازی مثل توللی (در بافت تاریخی ”رها“)، سپهری(در حجم سبز)، فروغ(درتولدی دیگر)، و بعضی کارهای کوتاه و ژرف نیما . یک صف هم صف شاعرانی است که هر وقت نامشان را میشنوی یا دیوانشان را میبینی، با خودت میگویی: حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم . یک ”صف یک نفره“ هم هست که ظاهرا“ در میان معاصران ”دومی“ ندارد وآن صف مهدیاخوانثالث است. که از بعضی شعرهایش در شگفت میشوی . من از شعر بسیاری ازین شاعران، که نام بردم، لذت میبرم ولی در شگفت نمیشوم؛ جز از چند شعر اخوان، مثل ”آنگاه پس از تندر“، ” نماز“، و”سبز“.
فریدون مشیری، در نظرمن، در همان صف شاعرانی است که من با آنها گریستهام. شاعرانی که مستقیما“ با عواطف آدمی سروکار دارند، من بارها با شعر گلچین گیلانی گریستهام، با شعر شهریار گریستهام، با شعر حمیدی گریستهام و با شعر مشیری نیز. شعری که او در تصویر یاد کودکیهای خویش در مشهد سروده است و به جستجوی اجزای تصویر مادر خویش است که در آینههای کوچک و بیکران سقف حرم حضرت رضا تجزیه شده، واو پس از پنجاه سال و بیشتر به جستجوی آن ذرههاست. همین الان هم که بندهایی از آن شعر از حافظهام میگذرد گریهام میگیرد؛ شعر یعنی همین ولاغیر. از کاتارسیس Catharsis ارسطویی تا Foregrounding صورت گرایان، همه همین حرف را خواستهاند بگویند. اگر بعضی از ناقدان وطنی نخواستهاند این را بفهمند خاک برسرشان!
فریدون در همه ادوار عمر شاعریاش، از نظرگاه من، در همین صف ایستاده است و هرگز نخواسته است صفش را عوض کند. اصلا“ چرا عوض کند؟ مگر نگفتهاند که الذاتی لایعلل ولایغیر. یکی از نخستین شعرهایی که از فریدون در نوجوانی خواندم و مرا به گریه واداشت شعری بود که عنوان آن را اکنون به یاد ندارم و بدین گونه آغاز میشد: ای همه گلهای از سرما کبود خندههاتان را که از لبها ربود در سخن سالهای ۳۵ – ۱۳۳۴ به نظرم چاپ شده بود و این تاثیر و تاثر تا آخرین کارهای او، همچنان، ادامه داشته است. نمیگویم: هر شعری که از او خواندهام حتما“ متاثر شدهام و حتما“ گریستهام ولی تاثیری که بعضی از شعرهای او بخصوص شعرهای کوتاه او در طول سالها، بر من داشته است ازین گونه بوده است: عاطفی وساده، بیپیرایهومهربان. البته گاهی ”ساختمان شعر“ یا ”زبان شعر“ یا نوع ”تصویرها“ یا ”رابطه حجم پیام و ظرفیت شعر“ در تمام اجزا ممکن است با سلیقه کنونی من تطبیق نکند. به درک که نمیکند. مگر من که هستم؟ دهها هزار نفر شعر او را میخوانند و با شعر او همدلی دارند. من درین میان نباشم چه خواهد شد؟ به قول عینالقضات همدانی: ”از باغ امیر، گو خلالی کم گیر! “
یکی از امتیازات فریدون بر بسیاری از شاعران عصر و همنسلان او در این است که شعرش با گذشت زمان افت نکرده بلکه در دوره پس از ۱۳۵۷ تنوع و جلوه بهتری یافته است و اگر بخواهید برگزیدهای از شعرهای او فراهم کنید، از همه ادوار شاعری او، به راحتی میتوان نمونه آورد، و همه نمونهها در رده کارهای او خوب و شاخص خواهند بود. متاسفانه شعر معاصر فارسی، در ربع قرن اخیر، لحظه دشواری را تجربه میکند. امیدوارم به زودی ما شاعران ۲۰ – ۳۰ سالهای ( مثل اخوان و کسرایی و فروغ و مشیری چهل سال پیش) داشته باشیم که بیایند و دنباله آن صفهای نامبرده در بالا را تکمیل کنند، نه اینکه کار آنها را تقلید کنند. نه. بلکه با کارهای بدیع و نوآیین خویش بر شمار آن گونه شاعران که مورد نیاز تاریخ و جامعهاند بیفزایند. شاعرانی که با شعرشان مثل شعر گلچین گیلانی و شهریار و حمیدی و مشیری بتوان گریست و یا با شعرشان مثل شعر عشقی و ایرج و افراشته بتوان شاد شد و خندید و یا از آنها که مثل بهار و پروین با شعرشان در برابر حوادث اجتماعی و تاریخی و اخلاقی چتر محافظتی بر سر میهن خویش بگشایند و یا مثل فروغ و سپهری ما را به تحسین تجربههای شخصی خود وادارند و از همه بیشتر به امید اینکه شاعران جوانی داشته باشیم که بعضی از شعرهاشان مثل بعضی از شعرهای مهدی اخوان ثالث مایه شگفتی شعرشناسان شود.
اکنون نزدیک به نیم قرن است که شعر دوستان ایرانی و فارسی زبانان بیرون از مرزهای ایران، با شعر مشیری زیستهاند و گریستهاند و شاد شدهاند و هنر او را – که در گفتار و رفتار، یکی از نگاهبانان حرمت زبان پارسی و ارزشهای ملی ماست – تحسین کردهاند. من نیز ازین راه دور به او و همه عاشقان ایران، سلام میفرستم. .
توکیو، آذر ۷۷ نادر نادرپور : یکی از نویسندگان جوان فرانسوی در مقالهای که به تشریح احوال و تفسیر آثار « فرانسوا موریاک» -- استاد نامی نثر و نظم معاصر- اختصاص داده، نکته بدیع و جالبی را بیان کرده است که ترجمه مفهوم آن را بیمناسبت نمیدانم. وی میگوید: هریک از شاعران و نویسندگان در سراسر عمر خود، بیش از یک « سن» ندارد وگذشت ایام – برخلاف تاثیری که در زندگی مردم عادی میکند – در سیر حیات وی و یا به عبارت دیگر در پیر و جوان داشتن او یکسره بیاثر است!
مثلا“ « پل والری» - شاعر بزرگ متاخر فرانسه – از همان آغاز جوانی مردی « پخته» و فرزانه بوده و تا پایان عمر نیز از این حیث تغییری نپذیرفته است. « ولتر» از عنفوان شباب، پیری شوخ طبع و هزال بوده و در تمام ادوار زندگی نیز پا از این « سن مقدر» بیرون نگذاشته است. « رمبو» - شاعر بزرگ – همواره در سن نوجوانی، یعنی در فاصله کوتاهی میان پایان کودکی و آغاز «بلوغ» میزیسته است. باری، این مثالها و نمونهها، برای تایید نکتهای که بدان اشارت رفت – کافی به نظر میآید.
من میخواهم این گفته نغز را در مورد « مشیری» بهکار بندم و نتیجهای از آن بهدست آورم. من سالهاست که « مشیری» را از نزدیک میشناسم و با اشعار او آشنایی دارم. در باره « صداقت» او – یعنی شباهت کاملی که میان خودش و آثارش وجود دارد – نیازی به توضیح نمیبینم، زیرا که همه کسانی که از نزدیک با این شاعر صافی آشنایند، خوب میدانندکه اشعار « مشیری» را از صفات و حالات خصوصی او جدا نمیتوان کرد. اما آنچه من در باره او میخواهم بگویم، چیزی جدا از این مطلب است: من « مشیری» را شاعر ایام شباب ( در فاصلهای میان ۱۴ تا ۱۸ سالگی) میبینم، شاعری سالم، زندهدل، آرام و خوشبین!
« مشیری» از شمار کسانی است که در هیچ حال، روی از زندگی ملایم و مطبوع خود بر نمیتابد. عشق میورزد و عشقش با عصیان نمیآمیزد. از هوای خوش و باده بیغش و چهره دلکش، لذت میبرد و قدر لحظات گذرای عمر را نیک میشناسد. زندگی سالم خانوادگی را دوست میدارد و از هر گونه چیزی که صفای این زندگی را تباه کند، میپرهیزد. رفیق و همسر و کودکش را به جان میپرستد و حرمت اقوام و اقربایش را پاس میدارد. حسود و بددل و کینهتوز نیست و صفای قلبش همچون طراوت باران در آسمان صاف چشمانش برق میزند. شعر او از لحاظ بیان، پاک و صیقل خورده است و کلماتی پخته و سنجیده دارد، « تازگی» را تا آنجا میپذیرد که به « بدعت» نینجامد. از « کهنگی» پرهیز دارد، اما پرهیزش به درجه « تعصب» نرسیده است. رقت عواطف در او، بیش از قوت احساس و قدرت اندیشه است. تخیلی ملایم و اندوهی خاکسترین دارد. سیمای شعرش به چهاردهساله جوانی میماند که « در دیار» در دلش خانه کرده است. شبها با آواز لطیف و نغمه نرم سه تارش در زیر پنجره معشوق میایستد و به ستارههای آسمان نظر میدوزد و ستارههای اشکی نیز نثار آسمان دلدار میکند. چشمان براق مهربانش به روی رهگذران میخندد و لبهای بوسهخواهش از زیبارویان، توقع « احسان» دارد. گشادهروی و شادمانه است و از « اخم» و ترشرویی میپرهیزد.
اگر بخواهم دست به دامن مثالی دیگر بزنم، باید بگویم که « مشیری» همچون عکاسی خوشذوق از صحنههای گوناگون زندگی « فیلم» برمیدارد ولی هرگز فیلم خود را « مونتاژ» نمیکند! این مثال محتاج توضیحی است: هنرمندان، مانند مردم عادی، بر دو دستهاند. دسته نخست آنانند که میگویند: « جهان چون خط و خال و چشم و ابروست – که هرچیزی به جای خویش نیکوست» و دسته دوم، آن کسانند که میغرند: « عالمی از نو بباید ساخت و ز نو، آدمی».
گروه اول، از هر آنچه در این جهان است، به موقع خود لذت میبرند و هر چیزی را در جای خویش میپذیرند و معتقدند که روی برتافتن از مواهب دنیا و طبیعت، کفران نعمت خداوندی است. این گروه از خوردن یک غذای لذیذ به همان اندازه لذت میبرند که از شنیدن یک قطعه شعر زیبا و یا یک قطعه موسیقی عالی! اینان « فیلمبردار» خوشذوق و زندهدل صحنههای حیاتند و از آنچه میبینند مشتاقانه عکس میگیرند!
اما دسته دوم که گویی چندان اعتقادی به « حسن سلیقه» طبیعت ندارند و باور نمیکنند که « هر چیزی به جای خویش نیکوست» همواره دستخوش تردید و عصیانند. بسیاری از امور زندگی در چشم اینان، زشت و ناهنجار میآید و لذا همچون « مونتاژ کننده»ای بیرحم، خیلی از قطعات فیلم را از دم نیز « قیچی» میگذرانند و در عوض، بعضی از صحنهها را – که ظاهرا“ بیارزش است – گرامی میدارند و بیش از حد معمول بدان میپردازند. اینان، اسیر سرپنجه خشم و عصیان و بازچه احساس و اندیشه نامتعادل خویشند. بسیار اتفاق میافتد که دهها صحنه حیات را که در چشم دسته اول زیبا و تماشایی میآید بیکمترین توجه و یا کوچکترین دلبستگی از نظر میگذرانند و اندک وقتی نیز مصروف تماشایش میکنند، ولی در عوض ساعتها و روزها به مشاهده چیزی همت میگمارند که در چشم مردی عادی شایسته کمترین التفاتی نیست! اینان میکوشند تا جهانی غیر از آنچه « واقعیت» دارد بیافرینند و لذا در مقابل هر چیزی که مطابق سلیقه و موافق طبعشان نباشد، مقاومت میکنند و هیچ چیز را « دربست» نمیپذیرند. در طبع ایشان به خلاف گروه نخستین، از صفای کامل و رضای محض، نشانهای نیشت، بلکه از خشم و عصیان و اضطراب، نشانهها هست و به همین دلیل آنچه میکنند به فرمان طبع سختکوش و احساس سرکش و اندیشه طاغی خودشان است.
اما « فریدون مشیری» از زمره گروه اول است و به همین سبب، هر صحنهای از حیات و هر پدیدهای از طبیعت در دل و جان خوشبین و خوشباور او تاثیری مطبوع دارد واز هر چیز به همان اندازهای که باید لذت میبرد. درختان باران خورده و برگهای شسته را به شوق مینگرد:
شاخههای شسته، باران خورده، پاک بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
در کوچههای خاموش و تاریک، دست در دست معشوق میگذارد و شادمانه میگذرد:
در سکوت دلنشین نیمهشب میگذشتیم از میان کوچهها رازگویان، هر دو غمگین، هر دو شاد هر دو بودیم از همه عالم جدا
به آسمان مینگرد و از کبوتران بامدادی پیام بهار را میشنود:
شقایقها سر از بستر کشیدند شراب صبحدم را سر کشیدند کبوترهای رزینبال خورشید به سوی آسمانها پر کشیدند
گاه، به یاد عشق کهن میافتد و بر ناکامی خویش افسوس میخورد و از دلدار دیرین گله میکند، اما این حسرت و شکایت، هرگز با خشونت و فریاد نمیآمیزد:
در صبح آشنایی شیرینمان، ترا گفتم که « مرد عشق نئی» باورت نبود در این غروب تلخ جدایی، هنوز هم میخواهمت چو روز نخستین ولی چه سود
و حتی هنگامی که از مرگ کودک نوزاد خویش اندوهگین است، سخنش از خشم و خشونت تهی و از غمی لطیف و آرام لبریز است:
کودک همسایه، خندان روی بام دختران لاله، خندان روی دشت جوجگان کبک، خندان روی کوه کودک من، لختهای خون روی طشت
چون به زبان ساده مردم سخن میگوید و قدرت آن را دارد که مفاهیم بغرنج را در الفاظ آسان بگنجاند نیازی به « قلمبهگویی» در خود احساس نمیکند و نمیکوشد تا با سخنان « عجیب و غریب» و تعبیرات دور از ذهن و الفاظ و اوزان متروک، خوانندگان شعرش را به حیرت دچار کند و به شیوه پیروان « اسنوبیسم»، بر « اهمیت» خود بیفزاید! لذا اوزان گزیده او، اغلب با ذهن مردم مأنوس است و تنوعجوئیهای او در قالب شعر، از حد کوتاه و بلند کردن مصرعها و نامرتب ساختن قافیهها فراتر نمیرودو به قلمرو « شعر آزاد» پا نمینهد. این خصلت سادگی و بیپیرایگی نه همان در شعر « مشیری» جلوه میفروشد، بلکه در رفتار و به گفتار خصوصی او نیز کاملا“ پیداست و به همین دلیل در سخن گفتن و لباس پوشیدن نیز، به آنچه « عجیب و غریب» است تمایلی ندارد و همه رفتار و سکناتش در حد مردم عادی است و همین گرایش او به سوی سادگی و سادهگوئی است که در ذهن پارهای از « ناقدان نکتهسنج» این شبهه را برانگیخته که علت رواج اشعار « مشیری» و « حسن قبول» او در نزد « دختران مدرسه» همانا « سادگی فکر» و « فقدان اندیشههای عمیق» است! گرچه قوت احساس و قدرت فکر اینگونه « ناقدان» را از مقایسه ایشان در میان این دو بیت:
شاخههای شسته، باران خورده، پاک بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک و: خیز ای بیت بهشتی و آن جام زر بیار کاردی بهشت کرد جهان را بهشتوار
کاملا“ میتوان فهمید و نیازی به هیچگونه توضیح در میان نیست، اما یادآوری این نکته لازم است که اگر تعریفی در باره یکی از خواص هنر جایز باشد، جز این نمیتواند بود که « هنر» یعنی ساده کردن مفاهیم دشوار و نه برعکس! برای « فریدون مشیری» این افتخار بس است که دارای موهبت « سادهگوئی» است و افتخار دیگرش نیز این است که بعضی از خردهگیران آثار او، چنان بیبهره از ذوق و حالند که چون میخواهند ابیاتی از استادان قدیم را با ابیاتی از آثار او بسنجند و به زیان « مشیری» نتیجهگیری کنند، بدترین نمونههای اشعار کهن را با بهترین نمونههای اشعار او مقابل می نهند! سال ۱۳۴۰ سیروس الهامی: ده سال پیش با شعر مشیری آشنا شدم و حدود شش هفت سال پیش ، با خودش. همکاری نزدیک من و مشیری در مجله روشنفکر ، و همزبانی و درد دل ها و شعر خواندن هامان برای یکدیگر ، بین ما نوعی همدلی و پیوستگی عمیق به وجود آورده که بی شک ، بر عقیده و نظر من در مورد شعر مشیری ، نیز سایه انداخته است . اعتراف می کنم : دوستی و همدلی من و مشیری به پایه ای رسیده که هر وقت می خواهم از شعر مشیری حرف بزنم نمی توانم داور بی طرفی باشم . من ، مشیری و صفا و صداقت او را دوست دارم و چون او را از نزدیک می شناسم ، هر بار شعرش را می خوانم ،همه آن چیزهایی را که در مشیری سراغ دارم ، در شعرش می یابم . و این خصوصیتی است که در مشیری ، بیش از همه می پسندم.
فریدون ، هرگز در شعرش و به شعرش دروغ نمی گوید . شعر او ، آئینه وجود خود او است . او به راستی وقتی از دورانی که به علت ماموریت پدرش در شهر مشهد به سر برده ، حرف می زند ، با یادها و یادآوری هایش از آن دوران درست همان احساسی را در آدمی بیدار می کند ، که با شعر “ سوقات یاد “ ش . وقتی از آنچه در دنیای ما می گذرد ، حرف می زند و از “مرگ انسانیت“ و “اشک یتیمان ویتنامی “ و سرنوشت بشری که سرانجام باید به “کوه ها وغارها پناه ببرد“ شکوه می کند ، همان مشیری صمیمی و حساسی است که در “اشکی در گذرگاه تاریخ “ “خوشه اشک“ و “کوچ“ چهره می نماید .
اما مشیری ، همیشه شاعر این شعرها نیست ، و اصلا“ کمتر شاعر شعرهایی از این دست است . چون او شاعر است ، نه “شعرساز“ واین است که شعر ، بی اراده و اختیار او ، در وجودش جوانه می زند، شکوفه می دهد و یک وقت می بینی عطر شعر ، باغ جان فریدون را مست کرده است . این دیگر فریدون ، فریدون زندگی عادی ، فریدونی که خانه و زندگی دارد ، سوار اتومبیل می شود ، به اداره می رود و سرماه حقوق می گیرد ، نیست . اصلا“ فریدون نیست . آئینه ای صاف و روشن است که می خواهد بازتاب روشنایی صمیمانه ای باشد که ما از آن بی خبریم . اگر آفتابی نیست ، دست کم چراغی ، یا حتی شمعی ...
این نکته هم گفتنی است که فریدون ، شاعر کلمات مهربان ، کلمات پاک و نازنین است در تمام عمرش از فریادهای (عربده های ؟) متشاعرانه به دور بوده . او حتی وقتی دردی جهانی را در شعرش مطرح می کند ، فریاد نمی کشد ، با همان کلمات نازنین خود ، گلایه می کند . چون او نه از جنگ افروزان آتش ریز است ، نه فریاد او درمان دردی است . این را مشیری خوب می داند و از این رو هرگز نه خواسته پیروانی داشته باشد ، نه شعرش را وجه المصالحه زور و زر قرار داده . اگر شعر “کوچه“ را ساخته ، برای این است که در لحظه آفرینش “کوچه“ نمی خواسته به خود دروغ بگوید ، و اگر در شعرهای اخیرش ، گلایه هایی از دردهای همه گیر کرده نمی خواسته ادای “شاعران وطنی“ را درآورد. اینست راز شعر مشیری ، رازی که ما را وا می دارد تا به هنگام خواندن اشعار مشیری ، با او ، بیش از بسیاری دیگر از شاعران احساس صمیمیت کنیم ، یا – حتی گاه – گمان کنیم که این شعر را خودمان گفته ایم ، یا خودمان باید می گفتیم .... سال ۱۳۴۸ کامیار عابدی: مهدی حمیدی شیرازی ( ۱۲۹۳ – ۱۳۶۵) در شیوه سنتی هم شاعر توانایی بود هم شعرشناس قابلی. او در یکی از آثارش، که نقد و منتخب شعر فارسی از سده سوم تا ششم هجری قمری (یعنی از حنظله بادغیسی تا نظامیگنجوی) است، از جمله در باره خاقانی شروانی، شاعر برجسته و بلندآوازه سده ششم این تعبیر را به کار میبرد: « نهنگی است که در برکهای افتاده». دلیل او چیست؟ شاید بتوان استدلال کرد که خاقانی، اگر نه در همه سرودهها، دستکم در بخش عمدهای از قصیدههایش لفظ را بر لفظ میچرخاند و به دنبال صورتآفرینیهای غریب میرود. ممکن است گروهی بس خاص از شعرخوانان از چنین نکتهسنجیها و مویشکافیها لذت برند و به گونه حتم هم چنین است. اما جریان اصلی ذوق و پسند شعر فارسی به طور عام، تنها توانایی پذیرش بخش کوچکی از «نکتهسنجیها و مویشکافیها»ی خاقانی را دارد. چه این جریان با تکیه به شیوه خراسانی شعر شکل یافته باشد (مانند ذوق و پسند حمیدی شیرازی)، چه با تاکید بر سبک عراقی (مانند شعرخوانان و شعردوستان ایرانی در دوره اخیر) و چه به تلفیق متعادلی از هر دو (مانند بسیاری از ادبیات دانشگاهی معاصر). در اینجا بحث با اشاره به خاقانی و تعبیر یک شاعر و ادیب دوره جدید در باره او آغاز شد، زیرا شاعر مورد بحث ما، درست در نقطه مقابل خاقانی، یعنی « در جریان اصلی ذوق و پسند شعر فارسی» در روزگار کنونی قرار دارد.
سخن از فریدون مشیری است . هرچند باید گفت که در دیدگاههایی بر بنیاد ادبیت متن، سرودههای وی، درخور سنجش و نقد است و البته، این نکته سخن ناگفته و تازهای نیست. تصور میکنم با آنچه گفته شد، میتوانیم دو وجه درونی و بیرونی را در شناسایی دامنه تاثیر و نفوذ شعر مورد دقت قرار داد. در وجه درونی، شاعر زبان را در درون مجموعهای که در اصطلاح، ادبیات مینامیم، به غنا و پالایش و زیبایی میرساند. به تعبیر دیگر، شاعر زبان را میشکوفاند. این همان کاری است که اغلب گویندگان مهم انجام دادهاند، از رودکی و فردوسی و خاقانی و نظامی گرفته تا سعدی و مولانا و حافظ و (حتی اگر منتقدان فرهیخته سبک هندی دلگیر نشوند) صائب و بیدل. البته مراتب دارد.
اما در وجه بیرونی، قلمرویی که شاعر به لحاظ اجتماعی و جغرافیایی با کلام خود آن را در مینوردد، مورد نظر است، یعنی سرودههای هر شاعر، تا چه حد و اندازهای توانسته بخشها و لایههای گونهگون جامعهای که در درون آن زبان پرورده شده (زبان اول) یا در مقام زبان رسمی و ادبی و ملی آموخته (زبان دوم) بپیماید. تردید نیست که برخی از گویندگان در هر دو وجه درونی و بیرونی به اوج کمال رسیدهاند. آشکار است که نظر عموم به سعدی و حافظ (سدههای هفتم و هشتم هجری قمری) معطوف خواهد شد و کمتر از این دو، به دیگران. زیرا آفرینش شاعرانه سعدی و حافظ در زبان، هم شعرشناسان را به تحسین واداشته، و هم در قلمروی فرهنگی ایران و زبان فارسی با وسعت به دلها و ذهنها ره یافته است. اما گذشته از موردهای استثنا اغلب، تنها شعرهایی خاص از شاعران پرآوازه و کمنام و گمنام از بایستگیها و شایستگیهای لازم و کافی در وجه درونی و بیرونی بهرهمند است.
داوری در بارة شعر ادوار گذشته آسان است . اما داوری در بارة شعر معاصر، چنین نیست. زیرا به نظر میآید که اغلب ادیبان و منتقدان نمیتوانند به آسانی و سادگی زمانه خود را در نظر بگیرند و به داوری منصفانهای رسند. جز آن «اغلب ادیبان و منتقدان» معاصر، یا شاعرند و یا دستی در شعرگویی دارند. با این همه، شاید در باره دو شاعر عصرمان در شیوه سنتی و سبک نو، بتوانیم بگوییم که دستکم، از منظر اجتماعی و جغرافیایی به قلمروهای فراختری نسبت به شاعران دیگر گام نهادهاند. هر چند ممکن است (و بلکه یقین است) که خوانندگان خاص، در آفرینش زبانی ایشان کاستیها و دشواریهایی ببینند و میبینند. نام این دو شاعر، سید محمدحسین شهریار (۱۲۸۳-۱۳۶۷) و فریدون مشیری (۱۳۰۵-۱۳۷۹) است. شک نیست که هر دوی آنان با آسانگویی و توجه به زبان گفتار (و نه نوشتار) و با تکیه بر جهانبینی خاص خویش توانستهاند در گسترش جغرافیایی و اجتماعی زبان فارسی در دوره معاصر توفیق فراوانی به دست آورند و این توفیق به لحاظ آن که در سرزمینهایی که دارای پیشینه فرهنگی ایرانی هستند چیز کمی نیست.
چرا چنین توفیقی اهمیت دارد؟ نخستین دلیل، آن است: نفس ره پیدا کردن به لایههای مختلف اجتماعی و گسترههای متفاوت جغرافیایی با زبانی که کم و بیش و به نسبت، غنا و پالایش و زیبایی یافته، در خور توجه هم پارسیگویان و پارسیخوانان است. سطح سواد متعارف نیز در کشور ما نسبت به کشورهای پیشرفتة معاصر جهان هنوز پایین است. از این رو شعر گویندگانی مانند شهریار و مشیری در دامنهوری زبان فارسی و لاجرم، حفظ وحدت ملی ایران اهمیت فراوانی دارد.
از چشمانداز دیگری هم میتوان به موضوع نگریست. رشد و شکلگیری مکتبهای ادبی نوین اروپا (مانند سمبولیسم و سورئالیسم) در سدههای نوزدهم و بیستم میلادی و نفوذ «ایدههای مدرن» و البته در اغلب مواقع، انتزاعی در شعر فرنگی، شعر شاعران معاصر ایران را بهویژه پس از نیمایوشیج (۱۲۷۶- ۱۳۳۸) از خود متاثر کرد. در این که چنین رویدادی سبب عمق اندیشه شعری شد، شکی راه ندارد. اما انتزاع، در هر مرحلهای که باشد، سبب کاسته شدن گروههایی از مخاطبان میشود. از این رو شاعری مانند مشیری (و گویندگان مثل او) سبب میشوند که علاقهمندان عامتر شعر، در معرض وزش زبان شعری روزگارشان قرار گیرند. به ویژه آنکه درونمایه سرودههای مشیری نیز اغلب، خاص خود اوست و بیآنکه به ورطههای ایدئولوژیک نزدیک شود، در پیوند یافتن با آن «علاقهمندان عامتر» از خویش توانایی و چابکی فراوانی نشان میدهد همانند: آسمان کبود (بهارم دخترم از خواب برخیز)، خوش به حال غنچههای نیمهباز (بوی باران بوی سبزه بوی خاک)، کوچه ( بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم)، آخرین جرعه این جام ( همه میپرسند چیست در زمزمه مبهم آب)، غبار آبی (چندین هزار قرن از سرگذشت عالم و آدم گذشته است)، کوچ (بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد)، بهار را باور کن (باز کن پنجرهها را که نسیم، روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد)، جادوی بیاثر ( پرکن پیاله را) و مانند آنها.
بدین ترتیب، حتی شاید بتوان گفت که شعرهای مشیری، به دلیل گزیدن واژگان گفتاری و امروزینش برای آموزش زبان ادبی معاصر به بیگانگان و دورافتادگان آن هم در مرحله آغازین بسیار مناسب است . زیرا از پیچیدگیهای لفظی و معنوی به کلی تهی است و این آموزندگان، به آسانی از راه سرودههای او میتوانند به مجموعه ادبی معاصر راه یابند و پس از آن در مراتب زبانی شاعران دیگر قرار گیرند. البته چه برای مخاطبان ایرانی خاص او و چه برای مخاطبان خاص خارجی جنبههای موسیقیایی وسیع شعر مشیری در کنار سادگی زبانی او جاذبههایی درخور اهمیت پدید میآورد و سخنش را به آسانی، به درون لایههای گسترده و دور فارسیگویان و فارسیدوستان میبرد. فخرالدین گرگانی شاعر ایرانی نیز، هزار سال پیش در این معنی چنین گفته است:
« سخن باید که چون از کام شاعر بیاید در جهان گردد مسافر نه زان گونه که در خانه بماند به جز قایل مرو را کس نخواند»
یادداشتها و مراجع:
۱- بهشت سخن(مهدی حمیدی شیرازی،ج ۲- ۱،پاژنگ، ۱۳۶۶، ص ۴۷۱). ۲- پیش از سال ۱۳۵۷ مقالههایی چند در نقد و تحلیل شعر مشیری نوشته شد. اما علمیترین و منصفانهترین داوری، از آن محمدرضا شفیعیکدکنی بود. متن کامل نوشته او در مجله سخن (دوره ۱۸، ش ۲، تیر ۱۳۴۷، ص ۲۱۱ – ۲۰۸) نشر یافته. نیز سنجیده شود با: در روشنی بارانها (تحلیل و بررسی شعرهای م.سرشک، کامیار عابدی، کتاب نادر، ۱۳۸۱، ص ۲۷۹- ۲۷۸). پس از سال ۱۳۵۷ به ویژه بعد از دوره جنگ، سرودههای مشیری مورد توجه بیشتری قرار گرفت. زیرا مهر و سبکی و شادی کلام او با وضعیت فرهنگی جامعه همخوانی وسیعتری داشت. توجه شاعر به میراث فرهنگی و ملی ایرانیان نیز نباید در این میان به فراموشی سپرده شود. از جمله آثاری که به صورت کتاب در باره او نشر یافته باید اشاره کرد به: - چهل سال شاعری (مهشید مشیری، البرز، ۱۳۷۵ ) - به نرمی باران (جشننامه مشیری، به کوشش علی دهباشی، علمی و شهاب ثاقب، ۱۳۷۸) - مشیری شاعر کوچه خاطرهها ( به کوشش بهروز صاحباختیاری و حمیدرضا باقرزاده، هیرمند، ۱۳۸۰) - ترانه آبی زندگی ( بررسی زندگی اجتماعی و ادبی مشیری، محمدرضا آملی، نگاه، ۱۳۸۲) - آسمانیتر از نام خورشید ( زندگی و شعر مشیری، محمدعلی شاکری یکتا، نشر ثالث، در دست انتشار) من نیز مقالهای در سنجش و نقد سرودههای مشیری از منظر ادبی صرف نوشتهام که در تکمیل نوشته حاضر میتواند مورد مطالعه قرار گیرد: جهان کتاب(س۵، ش ۱۸-۱۷، آذر ۱۳۷۹، ص ۲۴-۲۳) تجدید چاپ در: در جستجوی شعر ( برگزیدة بررسیهای ادبی، کامیار عابدی، نغمه زندگی، ۱۳۸۱، ص ۳۷۷-۳۶۹) ۳ – فهرست کامل، یا به نسبت کامل دفترهای شعر مشیری از این قرار است : تشنه توفان ( عنوان دیگر: نایافته، با مقدمههای سیدمحمدحسین شهریار و علی دشتی، ۱۳۳۴)، گناه دریا (۱۳۳۵)، ابر (عنوان دیگر: ابر و کوچه، ۱۳۴۰)، بهار را باور کن (۱۳۴۷)، از خاموشی ( ۱۳۶۵)، مروارید مهر (۱۳۶۵)، آه باران (۱۳۶۷)، از دیار آشتی (۱۳۷۱)، با پنج سخنسرا (۱۳۷۲)، لحظهها و احساس (۱۳۶۷)، آواز آن پرنده غمگین (۱۳۷۷)، تا صبح تابناک اهورایی (۱۳۷۹)، براساس دفترهای یاد شده، مجموعهها و منتخبهایی نیز از این گوینده نشر یافته: پرواز با خورشید (۱۳۴۷)، برگزیده شعرها (۱۳۴۹)، گزینه اشعار (۱۳۶۴)، سه دفتر (۱۳۶۹)، یک آسمان پرنده (۱۳۷۶)، زیبای جاودانه (۱۳۷۶)، دلاویزترین (۱۳۷۶)، گزیده ادبیات معاصر: فریدون مشیری (۱۳۷۸)، ریشه در خاک (۱۳۸۱)، با تمام اشکهایم ( با ترجمة انگلیسی اسماعیل سلامی،۱۳۸۱)، ونیز کلیات اشعار (بازتاب نفس صبحدمان ۱۳۸۰)، نیز دو کتاب یکسو نگریستن ویکسان نگریستن (منتخب اسرارالتوحید، با مقدمه جواد نوربخش، ۱۳۴۵) و شکفتنها و رستنها (منتخب شعر مشروطه و معاصر، ۲ج، ۱۳۷۸) از وی در خور یادآوری است. ۴ - ویس و رامین (فخرالدین اسعد گرگانی، به کوشش محمد روشن، صدای معاصر، ۱۳۷۷، ص ۳۸).
عکسهای از فریدون مشیری:
منبع:سایت فریدون مشیری http://www.fereydoonmoshiri.org |