فروشگاه اینترنتی

فروشگاه اینترنتی

بزرگترین فروشگاه اینترنتی
فروشگاه اینترنتی

فروشگاه اینترنتی

بزرگترین فروشگاه اینترنتی

داستان کوتاه و خواندنی مترسک

داستان کوتاه و خواندنی مترسک

 

حاصل سالها بارون و برف خوردن و زیر آفتاب موندن، قیافه خنده دار مترسکی بود که وظیفه اش نگهبانی از مزرعه بود.


اما هیج پرنده ای از اون که نمیترسید هیچ، روی شونه هاش هم میشستند و بازی میکردند. البته مترسک هم ناراضی نبود چون از بسکه واسه خودش آوازهای غمگین خونده بود خسته شده بود. اما حالا کلی دوست پرنده ای پیدا کرده بود.


پرنده ها هم دوستهای خوبی براش بودند و تنهایی هاش رو پر میکردند. تا اینکه یه روز چشم پپرمرد مزرعه دار به مترسک افتاد. با ناراحتی رو به همسرش کرد و گفت: نگاه کن! این مترسک نمیتونه هیچ پرنده ای رو بترسونه. فردا باید قیافش رو تغییر بدیم و ترسناکش کنیم.


مترسک تا این حرفها رو شنید غمش گرفت. نمیدونست چیکار باید بکنه. تا اینکه فکری به سرش زد. دوستای پرنده اش رو صدا زد و ازشون قول گرفت هر چی خواست براش انجام بدن و هیچی به کسی نگن.


گفت تمام پوشالهای تنش رو در بیارن و ده ها لونه جدید برای خودشون بسازن. چوب های دستها و تنش رو با شال گردنش ببندن دور نهال های مزرعه که باد شب پیش شکسته بود. کلاهش رو بذارن جای لونه کلاغ که تو بارون خراب شده بود. با لباس هاش هم زخم های سگ بد اخلاق مزرعه رو ببندن. آخه سیم های خار دار تنش رو بد جوری زخمی کرده بودند.


از فردای اون روز دیگه مترسک سرجاش نبود. وخیلی ها نمیدونستند چی بسرش اومده و خبری هم ازش نداشتند. ولی یه وقت هایی موقع طلوع آفتاب، صدای آوازش رو میشد از هر جای مزرعه شنید. البته نه آوازهای غمگین وگرفته! آوازهایی عاشقانه و شاد. شاد شاد شاد.